چه بر سر من آمده
دیگر صبحها روز تازه ای نیست و این همان صبح تکراریست
هوا هوایخوشی نیست و این فقط یک هوای ابریست.
از آمدنکسی خوشحال نمیشوم و از رفتن کسی دلخور نه.
منتظرکسی نیستم که بیاید .
دلمآنقدر شکسته شده که هزار سال دیگر هم تکه هایش جمع نمیشود
دیگرگریه ام نمیگیرد .
بغضنمیکنم
شبهابالشم را بغل نمیکنم و از گریه به خواب نمیروم
من انقدرخسته ام که نمیدانم کجای کار کم آورده ام.
میخواهمبروم ازینجا از این دنیای شما
میخواهمبروم و پشت سرم را نگاه نکنم
اما راهینیست میخواستم شاد باشم قوی باشم .
اما ازدرون ضعیف تر شدم
همیضشهمیخندیدم و کسی دردهایم را نمیدید .
و هیچکسبا من نبود و نخواهد بود .
دیگر بهکسی تکیه نمیکنم
نه آغوشیبرای آرامش میخواهم
نه دستیبرای دوستی
دلممیخواهد تمام آرزوهایم را بگذارم و بروم.
این منمبا دلی شکسته که دیگر نای رفتن هم ندارد
.
4Year After My Best Friend's Death
,کسی ,ام ,نمیکنم ,بروم ,آغوشی , ,نمیکنم ,نیست و , دیگر ,نه آغوشی
درباره این سایت